سلام و عرض ادب خدمت مشاورین و دوستان محترم سایت
یه موضوعی دو روزه که اعصاب و ذهنم رو درگیر کرده، خواستم اینجا مطرح کنم بلکه کمتر به خاطرش آسیب ببینم
من یه زن داداش دارم که متاسفانه خیلی از رفتارها و برخوردهاش اشتباهه
اوایل ازدواجشون چون چند ماه پیش خونواده ی ما زندگی میکردن من به شدت آسیب میدیدم
البته مشکلی با من نداشت و به قول خودش من هیچوقت بهش آسیبی نزدم و اینو پیش خونواده اش و بقیه میگه، همیشه میگه خدا ازت راضی باشه
اما وقتی من میبینم پیش ما به برادرم یا خونواده ام حرفی بزنه خیلی ناراحت میشم و چون من روحیات حساسی دارم خیلی بهم میریزم
به خصوص اون چند ماه که برادرم چندین بار به خاطر این حرکاتش دعواش میکرد حتی گاهی کار به کتک کاری میکشید و من ترسناک و وحشت زده میرفتم با برادرم برخورد میکردم که مانع بشم
هنوز یادم نمیره چجوری زانوهام میلرزید وقتی صدای جیغ های زن داداشمو میشنیدم، دیدن اون صحنه ها از برادری که تو عمرم دست روی من بلند نکرده بود و کمتر از گل بهم نمیگفت ازش یه مرد عصبانی و بداخلاق تو ذهنم ساخت جری که ذهنیتم به مردها خراب شد و گفتم تا همیشه مجرد میمونم..، بارها باهاش حرف زدم ازش عصبانی شدم فحشش دادم که همسرش رو کتک نزنه و این راهش نیست
خلاصه اون چند ماه که من اواخر دانشگاهم بود اونقدر تو خونه آسیب میدیدم توی آخرین ترم دانشگاهم معدلم خراب شد، پروژه ام رو تا حدود زیادی از دست دادم و بعد از تموم شدن درسم حس کردم روحم زخم های زیادی برداشته که گذر زمان و استراحت رو میطلبید که کم کم خوب بشن
خلاصه از وقتی که از خونه ی ما رفتن احساس کردم آرامش زیادی به خونه برگشت! چون توی اون چندماه من و مادرم خیلی از روزارو دلمون به خاطر این قضایا میشکست و با گریه سپری کردیم..
البته در راس همه ی این مشکلات مادر زن داداشم بود که میشه عمه ی خیر ندیده ی ما!
بگذریم الان که بیشتر از دوسال هست اززندگیشون میگذره
تو خونواده ی ما بچه ها خیلی با هم صمیمی هستن
طوری که الان دو تا از برادرهام متاهل شدن، تو هفته چند بار هم رو میبینیم و دنبال بهونه ای هستیم که دیداری تازه کنیم
البته این بین این زن داداشم گاهی بازم مشکل درست میکنه یه حرفی میزنه یا حرکتی میکنه که درست نیست و خب موجب آزار بقیه میشه
و یا گاهی دو تا زن داداشم با هم حرفشون میشه ولی خب به خاطر بودن تو جمع حفظ ظاهر میکنن و سعی میکنن کوتاه بیان
من همیشه سعی میکنم سکوت کنم و دامن نزنم به قضایا که هم خودم آسیب نبینم و هم به کسی چیزی نگم
شب پنجشنبه ما عروسی دعوت بودیم و قرار بود خونه ی برادرهامم بیان که با هم بریم
این برادرم که با همسرش مشکل داره یه سفر کاری اون روز براش پیش اومد که نتونست بیاد عروسی
همسرش رو هم ما بهش زنگ زدیم روز قبلش گفت مادرم اینا اینجان اگه اونا برن میام
فرداش که مادرم باهاش تماس گرفت گفته بود از عروسی خوشم نمیاد و نمیام!
منم به مادرم گفتم براش شام بیاریم نکنه دلش بخواد
گاهی از دست خودم ناراحت میشم چرا برای کسایی که لیاقتش رو ندارن اینقدر مهربونی میکنم!
شبش مادرش اینا رفته بودن و چون تنها بود ما سر راه که از عروسی برگشتیم رفتیم دنبالش آوردیم خونه ی خودمون
خونواده ی خالم اینا هم خونه ی ما بودن
اتفاقی بحث بیوه شد و داداش بزرگم و پسر خاله ام که هم خوان خواننده بود به شوخی یه آهنگی رو کهتو عروسی میخوندن رو داشتن حرف میزدن که زن داداشم برگشت گفت آدم باید هوش و هواسش سرجاش باشه که بفهمه چی داره میگه!
البته برادرم حواسش بهش نبود و نشنید چی گفت
زن داداشم چون پدرش رو از دست داده و مادرش دیگه ازدواج نکرده
در حالیکه اون ها منظورشون اصلا به عمه ام نبود و یادشون هم نبود
ولی زن داداشم سریع مثل همیشه موضوع رو به خودش کشید و خیلی ناراحت شد
خاله ام که متوجه شد بهش گفت ناراحت نباش مادر من و تو دیگه مثل مرد هستن و خب سنی ازشون گذشته این پسرا دارن یه چیز دیگه رو میگن
بعد دیدم برگشت گفت اگه ما هم بیوه بشیم اینجوری بهمون نخندین!!!!!!!!
پدرم هم گفت خدانکنه زبونتو گاز بگیر
اونقدر از حرفش بهم ریختم ناخودآگاه خواستم از پای ظرفشویی برم یه بلایی سرش بیارم
در حدی عصبانی شدم خواستم برم دندوناشو تو دهانش خورد کنم!
ولی با سختی سکوت کردم و زیر لب گفتم خدا کنه خودت بمیری دختره ی بی شعور..!
اگه شرمم از خدا و مهمونا نبود محال بود همینجوری سکوت میکردم
خیلی بهم ریختم دیدم اومد تو آشپزخونه داشت با خالم حرف میزد گفت من دوس دارم تنها زندگی کنم یا برم پیش مادرم از شوهر و زندگی متاهلی خوشم نمیاد
بازم ناراحت شدم سریع کارامو کردم و رفتم تو اتاقم
ولی از حرص و فشار عصبی ای که حرفش بهم وارد کرده بود نتونستم بخوابم تا شیش و نیم صبح خوابم نبرد
گاهی عصبانی میشدم گاهی بغض میکردم گاهی با خودم میگفتم اگه داداشم برگرده بهش میگم ازش جدا بشه که همه راحت بشن!
دیشب هم که خونمون بود سر سفره من داشتم با پدرم حرف میزدم دیدم طرف پدرم رو گرفت میدونست من ازش ناراحتم چون باهاش حرف نمیزدم زیاد
منم گفتم لازم نیست همه شدن مشاور برای من
گفت همه یعنی منظورت به منم هست دیگه
گفتم منظورم به کسی هست که حرف زده حالا هر کی باشه
بازم عصبانی شدم ولی به اون چیزی نگفتم به بابام گفتم یه کلمه ی دیگه حرف بزنی میرم
چون سر شب به پدرم گفتم جای اینکه زن داداشمو بیاره خونه ی ما خودش بره خونشون که تنها نباشه و اعصاب ما رو بهم نریزه ولی گفت گناه داره بذار برم بیارمش حالا یه چیزی گفته تو ناراخت نباش، در حالیکه از بس دو رو هست وقتی پیش برادرمه همش دستشو میندازه گردنش و میچسبه بهش حتی تو جمع های خونوادگی ما!
همه تعجب کردن چرا انقدر عصبانی ام، چون من معمولا آدم آرومی هستم و خوش اخلاقم البته تا وقتی کسی آرامشو نگیره
الان دو روز گذشته و هنوز بار منفی حرفش تو ذهنمه
تمرکزم رو کارام کم شده
همش یاد دعواهاشون میفتم یاد گذشته یاد اینکه چرا برادرم باید با همچین خونواده ای وصلت میکرد
من دوس دارم همیشه قوی باشم که اگه کسی هم حرف اشتباهی بزنه یا رفتار اشتباهی انجام بده کمترین آسیب رو ببینم
ولی گاهی برام خیلی سخت میشه
من خونواده ام رو به اندازه ی جونم دوسشون دارم تحمل ندارم کسی بهشون حرفی بزنه
نمیگم همش تقصیر زن داداشم و خونواده شه ولی خب زن داداشم اگه از دست برادرم ناراحت هم باشه به نظرم نباید بیاد تو جمع جلوی ما بهش توهین کنه یا حرفی بزنه
شاید هم از عمد میگه چون همیشه میگه شماها خیلی با هم صمیمی هستین، خدا داند
حالا از شانس کار برادرم هم هنوز انجام نشده و امشب هم میاد خونه ی ما
دوس ندارم به مهمون بی احترامی کنم ولی اعصابم خیلی ازش خورده
ببخشید خیلی طولانی شد، دلم حسابی گرفته بود..
به نظر شما با همچین کسی باید چه جوری برخورد کرد که کمترین تاثیر رو ازش گرفت؟